آن شب همانند شبهاى قبل بعد از صرف شام، استحمام و پوشيدن لباسهاى تميز و پاك راهى مسجدالحرام شدم رساله عمليّهُ و يك كيسه پارچهاى سفيد را همراه برداشتم تا اگر كسى سؤالى كرد و جوابش در ذهنم نبود، از رساله استفاده كنم. بعد از 20 دقيقه طىّ مسير به مسجدالحرام رسيدم، كفشهايم را داخل كيسه گذاشته، با احترام وارد مسجدالحرام شدم چشمم به كعبه افتاد، چه زيبا و با شكوه جلوه مىكرد! مردم همگى با لباسهاى سفيد دور كعبه طواف مىكردند، مسجدالحرام به وسيله نورافكنهاى متعدّدى روشن و هوا دلپذير بود. مردم مشغول راز و نياز با خالق يكتا. يكى گريه و استغفار از گناهان مىكرد. ديگرى نماز مىخواند، سوّمى مشغول خواندن قرآن بود. عدهاى از تشنگى به منبعهاى آب خنك يا آب چاه زمزم هجوم مىبردند، عدهاى نيز كه براى انجام طواف و شركت در نماز جماعتِ صبح در حرم حضور يافته بودند، در كنار و گوشهاى به خواب رفته بودند. گروهى از زنان ايرانى مشغول حرف زدن در باره خريد روزانه بودند، به آنان تذكّر دادم كه در مسجد سخن گفتن از دنيا كراهت دارد و ... و من مانند عدهاى ديگر مقابل حجرالاسود و مستجار نشسته بعد از خواندن دو ركعت نماز تحيت مسجد، مشغول نوشتن نامهاى براى خانوادهام شدم.
علت اين كه در مسجدالحرام نامه مىنوشتم روشن است؛ ترسيم كردن وضع مسجدالحرام و طواف كنندگان به دور خانه خدا و نماز گزاران مىتوانست حالت عرفانى و معنوى در وجودم ايجاد كند. در نامه به همسرم وعده دادم كه يك طواف به نيت او انجام دهم و ... .
نظرى به ساعت انداختم كه حدود يك ساعت به اذان صبح مانده بود، بهترين فرصت براى راز و نياز و نماز شب بود .
حال لحظاتى به اذان مانده بود که صداى اذان صبح بلند شد. پس از اقامه نماز صبح فرصت مناسبى بود براى طوافى كه وعدهاش را در نامه به همسرم داده بودم، امّا خيلى خسته بودم، به طورى كه ناى راه رفتن نداشتم به هر صورتى بود طواف را شروع كردم، مطاف بسيار شلوغ بود به طورى كه نتوانستم از داخل مطاف طواف كنم ناچار از خارج آن هم به شعاع 30 مترى طواف كردم، هنوز دور هفتم تمام نشده بود كه يك نفر آخوند دربارى كه روى منبر نشسته و سخنرانى مىكرد، توجّهم را به خود جلب كرد، موضوع صحبتش طاغوت بود، و منظورش ما شيعيان بوديم؛ زيرا اماكن متبركه را مىبوسيم و به آنان تبريك مىجوييم! آنان بوسيدن ضريح، قبر و ... را شرك مىدانند كسى را كه اين اماكن را ببوسد طاغوتى مىشمارند! بايد به آنها گفت كه ما سنگ و آهن و چوب را به عنوان تبريك مىبوسيم نه به عنوان عبادت. حضرت يعقوب پيراهن يوسف را مىبوسد، مىبويد، به چشمش مىمالد و شفا پيدا مىكند.
سيره حضرت رسول اکرم، امامان و اصحاب اين بود كه حجر را مىبوسيدند و ... بهرحال طواف را تمام كردم و نماز طواف را هم خواندم، هوا روشن شده بود، هنوز به در مسجد نرسيده بودم كه چشمم به گروهى سرباز نظامى افتاد كه دستهايشان را محكم به هم گرفته بودند، با سرعت وارد مسجد شده و خودشان را به مستجار رساندند و طوافِ طواف كنندگان را قطع كردند. من كه روبروى آنها بودم، از يك نفر سعودى كه شايد امنيتى بود سؤال كردم كه چه خبر شده؟ گفت: امروز مىخواهند كعبه را شستشو دهند، پرسيدم مگر امروز چندم ماه است؟ گفت: اوّلِ ماه. گفتم: چه كسى كعبه را مىشويد گفت اميرالحاج مكه. پرسيدم اسم او چيست؟ گفت: الآن خودت او را مىبينى و ...
هنوز سخنان ما تمام نشده بود كه امير الحاج به همراه دو نفر ديگر وارد مسجد شدند او عينكى طلايى رنگ به چشم و عبايى مشكى بر دوش داشت. يك چپى سفيد و يك عقار سياه كه رسم عربها است بر سرش گذاشته بود. من هم كه لباس روحانى بر تن داشتم به آنها شبيه بودم عبايم مانند آنها مشكى و پيراهنم عربى بود. تنها فرقمان اين بود كه من عمامه بر سر داشتم و آنها چپيه. توكّل بر خدا كردم و به همراه آنان راه افتادم و گفتم تا جايى كه مىشود با اينها مىروم شايد توانستم به داخل كعبه راه يابم. با آنان تا جلوى صف نظامىها كه راه طوافكنندگان را سد كرده بودند آمدم. جلوى ما خيلى خلوت شده بود. وقتى كه فشار طواف كنندگان زياد شد، سربازها از پشت ما خانه خدا را دور زدند و ما را ميان طواف كنندگان قرار دادند، ما هم از ميان طواف كنندگان وارد حجر اسماعيل كه زير ناودان طلا واقع است شديم، آنجا را از قبل آماده براى ورود اميرالحاج كرده بودند. من نيز كه قيافه جدى به خود گرفته بودم از جلوى صف سربازها به همراه اميرالحاج وارد حجر شدم، بعد از خواندن دو ركعت نماز زير ناودان طلا، به اميرالحاج گفتم: من كارت ورود به داخل كعبه را ندارم، آيا بدون كارت مىشود داخل خانه شد؟ گفت: ممكن است. بيش از حد خوشحال شدم، منتظر حادثه بعدى بودم كه اميرالحاج گفت: برويم طواف كنيم. سربازها مطاف را از طواف كنندگان خالى كرده بودند. ابتدا ما چهار نفر طواف كرديم هنگام نيت با اميرالحاج آمدم نزد حجرالاسود و بعد از بوسيدن شروع به طواف كردم، وقتى كه به مستجار رسيديم، ضلعى كه به حجر مانده آن را لمس كرديم، اما از دور دوّم تا دور هفتم ديگر حج را نبوسيديم؛ زيرا چند نفر داخل صف بودند و منتظر استلام و فقط با دست اشاره مىكرديم و سلام مىداديم. در دور هفتم حجر را بوسيديم، بعد از اتمام طواف با اميرالحاج آمديم نزديك در و دعا خوانديم؛ زيرا آنجا دعا مستجاب مىشود و آنجا را حطيم مىگويند. حطيم محلّى است كه مردم در آنجا ازدحام مىكنند و به يكديگر فشار وارد مىآورند و همديگر را له مىكنند و حطيم يعنى له كردن ...

هر كسى براى خودش دعا كرد ولى بعد از مدتى كه خوب به دعاى اميرالحاج گوش كردم ديـدم دعايش براى مسلمين و نصرت اسلام است بعد از دعا با او به پشت مقام حضرت ابراهيم رفتيم و نماز طواف خوانديم. بعد از خواندن نماز، شخصى از فرماندهان عالى ارتشى، وارد مسجد شد، اميرالحاج و اطرافيانش به احترام او بپاخاستند و با او سلام و عليك كردند. من هم كه نزديك آنها بودم سلام و عليك كردم و با او دست دادم. فرصت خوبى بود براى طواف كردن، يك طواف مستحبى براى رسول خدا بجا آوردم و در هر دور حجر را بوسيدم. وقتى كه خوب به داخل حجرالاسود نظر كردم ديدم سه نقطه در داخل آن وجود دارد كه با رنگ سنگ فرق مىكند. اينجا به ياد خوابم افتادم كه قبل از عزيمت به حج ديده بودم كه با عدّهاى از حجّاج وارد مسجدالحرام شديم و من حجرالاسود را بوسيدم و ديدم كه داخل حجر سه نقطه وجود دارد كه با رنگ حجر متفاوت است و يك دوربين نيز زير حوله احرامم گذاشتهام ... مسأله دوربين هنوز برايم تعبير نشده بود. در يكى از اين هفت دور بود كه يكى از برادران صدا و سيما را ديدم و از او خواهش كردم كه عكسى به يادگار از حجرالاسود از من بيندازد او هم قبول كرد و يك عكس از من گرفت و قضيه دوربين در اينجا تعبير شد. بعد از اقامه نماز طواف بود كه چند نفر پلكان خانه خدا را كه زيرش چرخ داشت و به وسيله موكت زيبايى فرش شده و بالاى آن كولر گازى نصب گرديده بود آوردند. اين كولرى بود كه خانه را خنك مىكرد. دستور دادند كه مهمانان زير ناودان طلا جمع شده، منتظر باشند. تعدادى از زائران ايرانى از جمله آقايان رضايى فرمانده سپاه و آقاى شمخانى فرمانده نيروى دريايى با عدهاى از همراهانشان در آن جمع حضور داشتند. شخصى صدا زد ده نفر ده نفر وارد خانه خدا شويد و زيارت كنيد. ده نفر اول كه جلوتر از ما بودند به داخل خانه رفتند. شخصى سفارش مىكرد كه كارتهاى خود را روى سينه بچسبانيد، در دلم غوغايى بپا شده بود، چرا كه كارت ورود نداشتم. امّا اميد به خدا داشتم و قبل از حج از خدا خواسته بودم كه وارد خانهاش شوم، مسجد يك پارچه شور و شعف بود. جمعيّت با تكبير و ذكر چشم به داخل خانه دوخته بودند. پرده خانه خدا را همان لحظهاى كه با اميرالحاج وارد حجر اسماعيل شديم حدود سه متر بالا زدند و يك پرده سفيد كرباسى به اندازه يك متر به آن آويزان نمودند. جلوه خاصى به كعبه داده بود. به همراهانِ آقاى رضايى گفتم: آماده باشيد كه ما ده نفر دوم باشيم، همين كه گفته شد ده نفر دوّم من اوّلين نفر بودم كه جلوى پلكان قرار گرفتم، خواستم بالا بروم كه چند نفر نظامى مانع شدند و گفتند: كارت، در همين لحظه چشمم به همان فرمانده ارتشى كه قبلاً با او دست داده و سلام و عليك كرده بودم افتاد. ميان پلكان ايستاده بود، به او اشاره كردم او هم متوجه شد كه نظامىها از من كارت مىخواهند با دو دست اشاره كرد و به آنها گفت بگذاريد بيايد بالا، بسيار خوشحال شدم، با سرعت به طرف بالا رفتم و از آن فرمانده تشكر كردم، اوّل در كعبه را كه از طلا بود بوسيدم. با پاى راست داخل خانه شدم. داخل خانه تاريك بود اما نورانيت زيادى داشت فورا يك جاى خالى كه طرف ضلع پشت در طلا بود پيدا كردم، در آنجا دو ركعت نماز خواندم؛ البته در كناب خوانده بودم كه بايد به گوشههاى خانه نماز خواند امّا از آنجا كه اكثريت با اهل تسنّن بود من ابتدا به طرف هر ضلع نماز خواندم بعد كه علماى شيعى آمدند و عدّهشان زياد شد به طرف گوشهها نماز خواندم.
كف خانه از سنگ مرمر به رنگ كِرِم روشن بود و اطراف آن را با سنگ قهوهاى به صورت سجاده كه يك نفر بتواند نماز بخواند در آورده بودند. وقتى كه از در طلا وارد خانه مىشوى دست راستت در گوشه و ركن شامى يك مكعب مستطيل؛ مانند كانال كولر كه يك متر در يك متر ساخته شده و يك در طلا با قفل و دستگيرهاى زيبا دارد كه داخل آن يك نردبان قرار داشت كه به وسيله آن پشت بام مىروند و پرده بيرونى را روز دهم ذيحجةالحرام تعويض مىكنند. ديوار داخلى با سنگ مرمر به رنگ كِرِم روشن كار شده و يك پرده سبز روشن مانند پرده بيرونى، آويزان بود كه به شكل عدد 8 بر روى آن نوشته شده بود «لااله الاّ الله، محمّد رسول الله» و كلماتى مانند «يا حنّان»، «يا منّان». اين پرده از سقف تا حدود دو متر و نيم به كف خانه مانده آويزان بود و زينتى خاص به داخل خانه داده بود، سقف خانه به رنگ سياه ظاهرا از چوب بود كه روكش شده بود و سه تيرك داشت كه بر روى سه ستون قرار گرفته بود. ستونها از طرف ضلع ناودان به طرف در امتداد داشت؛ چون طول ضلعى كه در خانه در آن واقع شد و ضلع پشتى آن حدود نيم متر بيشتر از دو ضلع ديگر است لذا وقتى كه داخل مىشوى كعبه به صورت مكعب مستطيل ديده مىشود، به احتمال زياد ستونها از چوب بودند به رنگ شترى تيره و به قطر بدن انسان كه به طرف بالا كم مىشد و پايين آن يك مكعب مربع قرار داشت به اندازه 75 سانتى متر. ستون طرف ناودان تقريبا يك متر و نيم و ستون طرف حجرالاسود نيز يك متر و نيم است؛ يعنى اگر انسان نماز بخواند يك نفر به راحتى از پشت او مىتواند بگذرد. بين ستون حجرالاسود و ستون وسطى يك سنگ وجود دارد بسيار زيبا كه به اندازه 2 متر طول و 75 سانتى متر عرض دارد و يك متر ارتفاع كه اطراف آن را با چوب مزيّن كردهاند و آيات قرآن بر روى آن نوشته شده است. روى آن، دو، سنگ 50 در 50 وجود داشت كه از فيروزه و به رنگ سبز با كمى رگه است. و روى آن يك شيشه قرار داشت كه مىگويند پيامبر خدا در اينجا نماز خوانده است. طول آن در جهت طول خانه است. وقتى كه در داخل ديوار روبرو را نگاه مىكنى مىبينى كه بر روى آن سه سنگ نوشته وجود دارد؛ دو تا اندازه هم در كنار و يكى وسط آن دو است كه كنار هم به اندازه يك متر در نيم متر و سنگ وسطى به اندازه يك متر در يك متر كه از عقيق است و روى آن آياتى از قرآن نوشته شده ولى رنگ دو سنگ ديگر سفيد است كه يكى به تاريخ دويست هجرى نوشته شده و به سختى خوانده مىشد.
وقت كم بود، شخصى صدا مىزد: «خدا شما را رحمت كند برويد تا ده نفر ديگر داخل شوند» حدود يازده نماز دو ركعتى براى خود، پدر، مادر و همسرم خواندم. براى عزت اسلام و مسلمين و برادران و خواهران دينى دعا كردم. عباى خود را به كف خانه خدا كه كمى خاك از سال گذشته داخل نشسته بود ماليدم و سينه خود را به ديوار آن گذاشتم و از خدا خواستم كه مرا همانطور كه داخل خانه خود كرده، داخل بهشت هم بگرداند ...
از خانه خارج شدم. آن روز حال ديگرى داشتم گويى چشمانم نورانىتر شده بود. حس مىكردم از دنيا بيزار شدهام اثر عجيبى در وجودم گذاشته بود. خدا را سپاس گفتم كه دعايم را مستجاب و خواستهام را بر آورده ساخت. اميدوارم دعاى ديگرم را نيز اجابت كند و به ديدار امام زمان(عج) نائل شوم و مرا از ياران آن حضرت قرار دهد همانگونه كه از ياران خيمنى ـ قدس سرّه ـ قرارم داد.
البته قبل از خروج، كنار در خانه آمدم، در آنجا هم نماز خواندم عربى عبا بر دوش به خودش عطر مىزد. از او خواستم كه مقدارى از عطرش بر روى دستمالم كه به ديوار و خاك كعبه متبرك كرده بودم بريزد و او هم اجابت كرد. عطر خوش بويى بود. داخل كيسه پلاستيكى گذاردم و كنار در آمدم و آن را بوسيدم و با احترام خارج شدم. آمدم پشت مقام و نشستم، در همين لحظه وليعهد عربستان را ديدم كه براى شستشوى خانه خدا آمده بود و دو شمشير طلا بر كمر او قرار داشت كه داراى علامت پرچم عربستان بود. دو نفر با لباس محلّى كه مسلح به كُلت بودند با دو رديف خشاب كه به علامت ضربدر بر بدن خود بسته بودند در دو طرف او ايستاده بودند. چند نفر از خواجگان حرم نيز براى پذيرايى از مهمانان در اطراف مقام ايستاده بودند.
بعد از اندكى نشستن پشت مقام، به اتفاق آقاى رضايى و شمخانى و همراهان ايشان از مسجد خارج شديم.
با خوشحالى به طرف هتل آمدم. داستان را براى روحانى و مدير كاروان نقل كردم كه روحانى نيز براى حجّاج ديگر تعريف كرده بود و زائرين براى گرفتن تبرّك به سوى من هجوم آوردند. عبايم را به آنان دادم. خاك عبا را به خود مىماليدند و آن دستمال معطّر را به مقدارى قند ماليدم و به زائرين دادم و يك بسته نقل و نبات را هم با آن دستمال متبرك كردم و بعد از عيد به زائرين دادم و مقدارى از نباتها را براى اقوام و دوستان به ايران آوردم ... و اين خاطرهاى بود فراموش نشدنى از داخل خانه خدا .
روحانى معين محمد تقى پاشائى
24/4/1371
14/محرم/1413
منبع:
مجله ميقات حج، شماره 5 ، سيد حسن اسلامى ، با تصرف
پيوند به :